«یا مَن لا مَقصَدَ اِلّا اِلیه»
"سفر" نوشتِ سفر... !
فکرشو بکن...
اینکه بری توی یه آژانس مسافرتی و بخوای اسمتو بنویسی برای یه سفر زیارتی و لیست هتلها و پروازها رو نگاه کنی و یه دونه ازون ۵ ستاره های با منوی بازش رو انتخاب کنی که مسیرش تا حرم کوتاه باشه و همون جا پولشو بریزی به حساب و بلیط هواپیما رو بدن دستت و ماکزیمم فعالیتت این باشه که بری فرودگاه و بعدشم برسوننت پاشنه ی در هتل و بی اینکه ذره ای خستگی تو تنت باشه ساکِت رو بذارن پشت در اتاق و کلید رو بندازن توش و برات بازش کنن و به محض رسیدن دوش بگیری و بری برای زیارت و خیالت راحت باشه از بابت همه چیز و وقتی برمیگردی یه راست بری رستوران و انواع غذاها آماده سرو باشه و منتظر اشاره ی سر انگشت تو٬ خیلی خوبه! خوب که نه٬ فوق العاده ست...! یه زیارت دلچسب و یه فیض بی نظیر و یه اقامت راحت...!
ولی خب یه سری لذت هایی هم هست که نه توی هتل ۵ ستاره میشه پیداشون کرد و نه توی سفر یک ساعته هوایی و نه توی کوتاهی مسیر!! بعضی از لذت ها خیلی فراترند ازین اصول راحتی...!
"مسیر" نوشتِ سفر:
برعکس دفعه های پیش٬ نه هواپیمایی درکاره و نه ارتفاع ۳۲ هزار پا و نه یکی که هی پشت بلندگو سفر خوشی رو برات آرزو کنه و نه خلبان و نه آسمون و نه ابرهای تپلش!! ماییم و دو سه تا ماشین و دل کویر. میون گرما و بیابون و ریگ و کوه و کتل و خشکی... نه تنها ابری در کار نیست و خنکی هوا٬ که همچین از دل زمین نمک قُل میزنه بیرون و هرمش پخش میشه توی هوا که احساس میکنی اون زیر٬ یه شعله ی بزرگ روشنه و یه دیگ به وسعت بیابون روش. یکی از بچه ها همچنان غرق روحیات ارزش گرایانه ش! میگه: فقط خدا میدونه زیر این زمین چی مخفی کرده که این جور با نمک روشو پوشونده و این مدلی قل قل میکنه! شاید میخواد حالا حالاها کسی نره سراغش تا بعد!! طلاست یعنی...؟ اورانیومه مثلا"...؟ شایدم نفته...؟ نمیدونم چیه! فقط میدونم حتما" یه چیزی هست!! بهش میگم حالا هرچی! دست من و تو که بهش نمیرسه بی خیال!! یه جور متاثر و متاسف نگام میکنه و میگه: آره بابا دست ما به همین نمکشم نمیرسه!! خوش و حلال اونی که پیداش میکنه بی خیال!! و کیلومترها همینه و همین و همین!! نه داری و نه درختی و نه آبی و... فقط خاکه و کوه و نمک... یهو بی مقدمه یاد نمک آبرود میفتم و تله کابینش! یه لحظه٬ اونجا رو مقایسه میکنم با اینجا و در میمونم تو این همه عظمت و تفاوت خلقت! به نظرم نه تنها زشت و برهووت نیست که بیابون قشنگ و عجیب و مرموزیم هست این بیابون طبس...! نمی دونم چرا ولی حسم بهم میگه کلی اتفاقات عجیب و غریب رو مخفی کرده توی سینه ش!! توی مسیرش گله به گله و جا به جا گنبد هست!! گنبد امامزاده هایی که توی دل کویر دفن شدن و شاید یه روزگاری به عشق دیدن "امام" با پای پیاده راه افتادن توی این مسیر بی آب و علف و تقدیر این بوده که جسد مقدسشون این دیار رو منور کنه!! یکی دیگه از همسفری ها میگه: خداییش این بار داریم پا میذاریم جای پای امام رضا و میریما... امام رضا رو هم از همین مسیر آوردن مشهد... اونم بی ماشین!!! الهی بمیرم... با شتر و اسب و الاغ... نامردا...!
نزدیکی مشهد از تونل آخری که رد میشیم یهو همه جا سرسبز میشه و قشنگ... با تغییر قیافه طبیعت و آب و هواشم میشه فهمید داریم نزدیک میشیم به یک منبع تمام نشدنی برکت!!!
"مکان" نوشتِ سفر:
بعد از دوازده ساعت کویر پیمایی زیر تیغ آفتاب محل اقامت رو پیدا میکنیم! مکان مورد نظر نه پنج ستاره است نه چهار ستاره نه سه ستاره و نه اصلا"ستاره ای در کاره!! مهمانپذیرم نیست حتی! یه خونه ی قدیمیه دو طبقه ست با یه در رنگ و رو رفته و یه حیاط نه چندان بزرگ ولی بینهایت باصفا و خودمونی و دوست داشتنی! نه به حرم دوره و نه نزدیک. کمرِ بازار رضا ست و یه ده دقیقه یه ربعی پیاده روی داره. جلوشم یه پارک بزرگ و باصفاست پر از زائر های بی خانمانِ وانت خانمانِ چمن خانمانی که برای یک شب هم که شده اومدند زیارت "امام" ! آخر شب موقع خواب٬ پشت وانت و کف پیاده رو و روی چمن و هر جایی که شدنی باشه٬ یه پتو پهنه و یه آدم لا به لاش مچاله شده و خوابیده!! از پیرزن چلوزیده ی قوس کمری بگیر تا بچه ی یک ماهه که خودم رفتم کنارش و یک دل سیر نگاهش کردم که چطور توی سرمای دم سحر خوابیده و چیزی روش نیست!!
صبح هام علاوه بر خروسِ دو سه تا همسایه اون طرفتر که با اون صدای نخراشیده ش قوقولی شو ول میکنه کف محله و خوابمونو میریزه بهم٬ ترس از ریختن دیوار اتاق٬ روی سرمون٬ کاری میکنه که رختخواب رو ول کنیم و تا خود حرم بِدو بریم!! همسایه ی دیوار به دیوار خونه٬ در حال ساخت و سازه و از همون صبح علی الطلوع دو سه نفر شروع میکنند به تیشه زدن و کلنگ کاری و خاک جمع کردن٬ اونم اَد پشتِ همون دیواری که ما شبها سرمونو میذاریم زیرش!! تا میاد چشمامون گرم بشه صدای قِل خوردن خاک و ریگ و شن زیر گوشمون نوید سقوط دیوار رو میده و این میشه که ما با کلی خنده و مسخره بازی و شوخی همدیگه رو بیدار میکنیم و میکشیم عقب و ترَکِ دیوار رو که هر روز عمیق تر میشه بهم نشون میدیم و از خدا میخوایم موقع سقوط دیوار٬ ما زیرش نباشیم و حتی الامکان فلانی! بهش تکیه داده باشه و نهایتا" م٬ از قضای الهی به قدرش پناه میبریم و جمع میشیم توی سالن و آخرشم حرم رو امن ترین جای عالم میبینیم و مشتاقانه در میریم سمت حرم!! و حالا که فکرشو میکنم میفهمم ارزش اون خونه رو!! مکانی که هیچ ستاره ای نمیتونه ارزشش رو نشون بده ازین بابت که بیشتر تو رو راهی حرم امام میکنه و سکون و آرامشش٬ تا اینکه ترغیبت کنه به موندن و جا خوش کردن توش و یه لم دادن و دل نکندن و بزرگتر کردن خود نفسانی!
"بخور" نوشتِ سفر: سفره های سفر و خوردنی هایش نگفتنی ست!! نه خود سفره که دور همی ها و حرف های سر سفره و بگو بخندهاش!! منوی غذای سفر هم باز نیست! باز که هیچی! از یه هفته قبلش سفت و سخت و محکم بسته شده! قرار هم بر اینه که هر روز یکی از بچه ها بمونه خونه و برای بقیه غذا بپزه!! غذاهایی که قاطی میشن با چاشنی خنده و شوخی و همکاری و همیاری و البته دلواپسی ازین بابت که نکنه طعمش خوب نباشه و ۲۰ نفر آدم٬ گشنه بمونن و هلاک!! ولی انگار تک تک همون غذاها خوشمزه ترین غذاهای عالم از آب درمیان!! من یکی که ابدا" نه قیمه ی "کاغذ" و نه آش برگ "به نام پدر" و نه کوکوی لوبیا سبز "ریحون" و نه ماکارونی "ف" و نه عدس پلو با کشمش "ز" و نه قرمه سبزی "خودم" رو با غذای هیچ رستوران هزار ستاره ای عوض نمیکردم و نمیکنم و نخواهم کرد! میوه های دور همی و چایی هایی که هر استکان و لیوانش برای خودش یه سازی میزنه و توی هیچ فرم و کلاس و اصولی نمیگنجه و کشک و لواشک های وقت و بی وقتش خوش طعم ترین میوه و چایی ها و هله هوله های دوستانه دنیاست و صد البته تخمه شکستن های وقت و بی وقت صبح و عصر و شب و نیمه شبش!
"حرم" نوشتِ سفر:
حرم ِتنها که نه٬ "بهشت" نوشتِ سفر شاید!!
حرم مثل همیشه ست... مهربون و آرامش دهنده و دوست داشتنی... پر از آدم... حتی پرتر از همیشه شاید!! گنبدش مثل همیشه دلربا... صحن و سراش دلفریب... نقاره خانه اش دلگشا... و ضریح قشنگ و مهربونش دلچسب... مثل همیشه توی حرم دل آدم مال خودش نیست... دلشم از سویدا راضی میشه به رضای "رضا" انگار... توی حرم که هستی دیگه نه هیچ مشکلی بزرگه و نه هیچ حاجتی نشدنی و نه هیچ غصه ای موندگار... تشعشعاتش تا عمق قلب آدمو نفوذ میکنه و خنک میشه انگار... همه مهربونن... همه آرومن... نه کسی با کسی درگیره.... نه کسی از کسی دلگیره... دل٬ دنیای غم و اندوه و کینه و نارضایتی هم که باشه تا نگاهش میفتد به اون گنبد زیبا و طلایی٬ از خودش خجالت میکشه و سرشو میگیره پایین!!! جلوی حرم٬ اونجایی که احساس میکنی روبروی "امام"ی٬ دیگه نه بخشیدن سخته... نه دل کندن... نه خوب بودن... نه حال خوش داشتن و نه هیچ چیز دیگه ای... مقابل "امام" همه چی آب میشه و روون... همه چی شدنی میشه انگار... حال خوش و عجیبی که آدم اونجا داره٬ بی نظیره و غیر قابل وصف... کاش میشد همیشگی باشه این حال...
کاش میشد و اونو مهمون همیشگی "دل" هامون میکردیم...
کاش اصلا" میذاشتیم "صاحبخونه" باشه توی این دل...!
"..." نوشت سفر:
حالِ خوش٬ نعمت خیلی بزرگیه...
خیلی خیلی بزرگ...
مخصوصا" اگه موندگار بشه توی قلب و روح آدم...
و مخصوصا" اگه دلیلش صاحبخونه ی جدید "دل" مون باشه!!!
صاحبونه ای از جنس "رضا"...
***
خدایا خداوندگارا...
ممنونیم ازت...
زیارت حرم رضا رو در کنار رفقا با اون زمان و مکان و اتفاقات خوبش نصیبمون کردی و شد یه خاطره عالی و فراموش نشدنی...
پس خودت زیارتش رو قسمت و نصیب هر روزمون قرار بده و دلمونو منور کن به حضور همیشگیش...
انگار که هر لحظه و هر ساعت نشستیم گوشه ی حرمش و مملو از نور و آرامشیم...
آمین یا رب العالمین.

● روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد... زان زمان جز حسن و خوبی نیست در تفسیر ما...